داستان: از آذر كتابي




آذر کتابی

















خواب بعد از ظهر عسلی
نوشته ی آذر کتابی
-------------------------
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
در یک روز داغ تابستان ، در یک بعد از ظهر خیلی گرم، تمام حشرات یا نزدیک برکه خوابیده بودند و یا دنبال جایی برای خوابیدن می گشتند.
کفشدوز کوچولوی خال نارنجی که هن و هن کنان و عرقریزان دنبال سایه ای می گشت تا ساعتی چرت بزند، به درخت بزرگ و پرسایه ای رسید که زیرش یک گل شیپوری آبی بود.
کفشدوز خال نارنجی از خوشحالی دو بال داشت ودو بال دیگر هم در آورد و با دست و پاهای نازکش شروع کرد از ساقه ی گل بالا رفتن.
از طرف دیگر بشنوید که نیم ساعت پیش زنبور عسلی بعد از کلی کار در کندو آمده بود در گل آبی چرتی بزند و دوباره سراغ کارهایش برود.
زنبور عسلی در خواب ناز بود و خواب های خوش می دید.
او خواب می دید از این گل به آن گل می رود تا شیره ی گل ها را بنوشد. اما گل ها و نسیم خنک دوست دارند باهاش حسابی بازی کنند. روی گل سرخ که می نشست ، نسیم با یک فوت کوچولو عسلی را می انداخت روی گل زرد. گل زرد آن قدر قل قلکش می داد تا عسلی از خنده روده بر می شد. بعد گل زرد، عسلی را مثل توپ شوت می کرد روی گل بنفش و ...
اما یک مرتبه خواب عسلی ترسناک شد. او خواب دید که انگار دیگر بال ندارد تا بتواند پرواز کند. با تکان تکان خوردن گل آبی به سرعت سقوط می کند روی زمین. با ترس و لرز از خواب پرید و یک جیغ بلند هم کشید.
از آن طرف بشنوید : کفشدوز خال نارنجی که نزدیک کاسه ی گل شیپوری رسیده بود و با خوشحالی می گفت : رسیدم و رسیدم. با جیغ بلند عسلی دست و پایش شل شد و تالاپی افتاد روی علف ها.
عسلی که توانست به موقع از خواب بیدار شود و بال هایش را به سرعت باز کند، شروع به پرواز کرد.
همان طور که پرواز می کرد با دقت به دور و برش نگاهی انداخت، تا ببیند چه اتفاقی افتاده .
کفشدوز خال نارنجی را دید که به پشت روی چمن ها افتاده است و دست و پا می زند.
عسلی تازه فهمید چرا آن خواب ترسناک را دیده است. بله شما هم درست حدس زدید! با تکان خوردن ساقه ی گل، کاسه ی گل هم تکان تکان می خورده وخواب عسلی هم یک مرتبه ترسناک شده بود.
بعد از این که نفس بلندی کشید و چند بار از این گل به آن گل پرید تا قلبش از تپش بیفتد، سراغ کفشدوز خال نارنجی رفت و اول از همه او را به پشت برگرداند تا بتواند روی دست و پاهایش بایستد.
بعد هم به او گفت: هی کفشدوز خال نارنجی دیدی چه کار کردی ؟ داشتم از ترس زهره ترک می شدم. من توی کاسه ی گل خوابیده بودم و تو با بالا آمدن از ساقه ی گل مرا که توی خواب بودم ترساندی؟
کفشدوز که از خجالت نمی توانست سرش را بالا بگیرد، سرش را پایین را انداخت خیلی یواش گفت:
مرا ببخش عسلی، من نمی خواستم مزاحم خواب تو بشوم. آخه من اصلا خبر نداشتم که ممکن است کسی توی گل آبی خوابیده باشد.
دنبال جایی برای خوابیدن می گشتم ! من را می بخشی؟ خواهش می کنم.
عسلی یک باره اخم هایش را باز کرد و گفت: دیگه معذرت خواهی بسه . به قدر کافی توضیح دادی .
کفشدوز خال نارنجی هنوز نمی توانست از خجالت توی صورت عسلی نگاه کند.
اما عسلی یکی از دست هایش را زیر چانه ی کفشدوز گرفت و گفت: خجالت دیگه بسه. بهتره از این به بعد سعی بکنی مزاحم کسی نشی!
بعد هم بال زنان رفت و رفت.




کفشدوز خال نارنجی که هم حسابی خجالت زده بود و هم خوابش می آمد
با خودش گفت :
بهتره دنبال جای دیگری برای خواب باشم. آن وقت آهسته آهسته راه افتاد تا رسید به گل صورتی خوشگلی که گلبرگ هایش نیمه بازبود.
با خودش گفت: حتما کسی توی کاسه ی گل نخوابیده که گلبرگ های گل جمع شده اما از آنجا که هنوز یادش نرفته بود که چه بلایی سر عسلی آمده بود.
فکر کرد:
چطوره اول مطمئن بشم بعد از ساقه ی گل بالا بروم. اونوقت دست راستش را کنار گوشش گذاشت و تا آنجا که می توانست داد کشید : ببینم ! کسی توی گل صورتی نخوابیده که من مزاحم خواب بعد از ظهرا ش نشم؟ دوباره داد کشید و داد کشید تا یک مرتبه سرو کله ی عسلی از توی کاسه ی گل پيدا شد و گفت:
ای بابا مثل این که امروز از دست تو نمی توانم یک خواب حسابی بکنم؟
کفشدوز خیلی خیلی ناراحت شد اما نتوانست دوباره معذرت خواهی کند. سرش را پایین انداخت و رفت و زیر سایه ی یک برگ که از درخت کوچولویی تکان می خورد دراز کشید.
عسلی که دید کفشدوز خیلی ناراحت شده، نزدیک او رفت و گفت: مثل این که امروز هم تو بدشانسی آوردی هم من. اما ناراحت نباش تو که تقصیری نداری. من می توانم پرواز کنم و از بالا به همه جا نگاه کنم. اما تو فقط می توانی از ساقه ی گل ها بالا بروی یا خیلی کوتاه بپری.
پاشو زودتر برو توی گل صورتی بخواب تا زنبوری دیگر نرسیده و تو را بیشتر از این ناراحت نکرده؟ بدو! منم یک فکر خوب برای خودم می کنم تا بتوانم آسوده و با خیال راحت بخوابم. کفشدوز خال نارنجی وقتی به بالای گل صورتی رسید از خستگی افتاد و بلافاصله خوابش برد. یک خواب خيلي خوب هم ديد...
بچه هاي عزيز شما اين خواب را بنويسيد...



گزارش تخلف
بعدی